خواهم که به زیر قدمت زار بمیرم
هر چند کنی زنده ، دگر بار بمیرم
دانم که چرا خون مرا زود نریزی
خواهی که به جان کندن ، بسیار بمیرم
من طاقت نادیدن روی تو ندارم
مپسند که در حسرت دیدار بمیرم
خورشید حیاتم به لب بام رسیدست
آن به ، که در آن سایه دیوار بمیرم
گفتی که ز رشک تو هلاکند رقیبان
من نیز بر آنم که از این عار بمیرم
چون یار به سر وقت من افتاد ، هلالی
وقتست اگر در قدم یار بمیرم