بگذار در آغوش تو آرام بگیرم
از جذبه ی چشمان تو الهام بگیرم
دریای منی این همه بی وقفه و زیبا
من ساحلی لب تشنه ام و کام بگیرم
چشمان تو تاکی ست پر از مستی انگور
از شط شراب تو منم جام بگیرم
عمری ست دلم گمشده در عمق نگاهت
بگذار سراغ از دل گمنام بگیرم
آمیزه ای از شعری و شوری و تماشا
باید که من از عشق تو سرسام بگیرم
لبخند بزن،شعر بپاش حضرت ماهم
بگذار در آغوش تو آرام بگیرم
اد تو می وزد ولی، بی خبرم ز جای تو
کز همه سوی می رسد، نکهت آشنای تو
غنچه طرف فزون کند، جامه ز تن برون کند
سر بکشد نسیم اگر، جرعه ای از هوای تو
عمر منی به مختصر، چون که ز من نبود اثر
زنده نمی شدم اگر، از دم جان فزای تو
گرچه تو دوری از برم، همره خویش می برم
شب همه شب به بسترم، یاد تو را به جای تو
با تو به اوج می رسد، معنی دوست داشتن
سوی کمال می رود، عشق به اقتفای تو *
عشق اگر نمی درد، پرده ی حایل از خِرد
عقل چگونه می برد، پی به لطیفه های تو؟
خواجه که وام می دهد، لطف تمام می دهد
حسن ختام می دهد، شعر مرا را برای تو :
«خاک درت بهشت من، مهر رُخت سرشت من
عشق تو سرنوشت من، راحت من، رضای تو»
دیری است دلم در به در و خانه به خانه
تا کی، به که یابد ز تو ای عشق نشانه
دانی که چه ئی از پس این در به دری ها؟
خواب سحری در پی کابوس شبانه
از خون دلم بر ورق جان کلماتی است
پیکی که دلم سوی تو کرده است روانه
با شور تو، خون می زند از سینه برونم
چون ساقه که بشکافدش از پوست، جوانه
خواهم که چو ققنوس بسوزم به لهیبت
چون میکشی ای آتش خوش سوز زبانه
تا بگذرم از صافی بی غشّ، تو خوش باد
بیگانه شدن از همگان جز تو یگانه
من دانم و تو، ای زده قُفلی به دهانم !
آن قصّه که ز اغیار شنیدیّ و زما نه
بارت که فلک نیز نیارست کشیدن
من می برم ای عشق سبک بار به خانه.
در حالی که درب را به روی روز می بندیم
عشق من
از میان تاریکی با من عبور کن
چشمانم را در آسمانت جای ده
و خونم را چونان رودخانه ای عظیم گسترده کن
خداحافظ ای روز بیرحم
که هر روز به خورجین گذشته درمی افتی
خداحافظ ای نگاه ها ، ای تلالو پرتقال ها
و سلام ای تاریکی
با توام ای دوست شبانگاهی من
عشق من خوش آمدی
نمی دانم
نمی دانم چه کسی زندگی می کند
چه کسی می میرد
چه کسی در خواب است و کدامین کس بیدار
تنها می دانم که قلب توست
تنها قلب توست که تمام ظرافت های سپیده ام را
در سینه ام تعمیم می دهد
هم خانهایم ، روی گرفتن حلال نیست
ناگفته پرسشی ، که سخن را مجال نیست
گفتی : بسنده کن به خیالی ز وصل ما
ما را بغیر ازین سخنی در خیال نیست
گر ماه صورت تو ببیند ، به صدق دل
خود معترف شود که : درو این کمال نیست
در پردهای و بر همه کس پرده میدری
با هر کسی و با تو کسی را وصال نیست
مشکل در آن که : وصل تو ممکن نمیشود
ورنه به ممکنات رسیدن محال نیست
لالند عارفان تو از شرح چند و چون
از معرفت خبر نشد آنرا که لال نیست
پرسیدهای که : آنچه طلب میکنی کجاست ؟
از من خبر مپرس ، که جای سال نیست
ای اوحدی ، چو این دگران سر دوستی
با دیگری مگوی ، که ما را به فال نیست
گر مدعی سماع حدیثت نمیکند
دل مرده را سماع نباشد ، که حال نیست