برف خیال تو
در دستهای دوستی من
بیش از دمی نماند
ای روح برفپوش زمستان
پنداشتم که پیک بهاری
پیراهنت به پاکی صبح شکوفههاست
پنداشتم که میرسی از راه
فرخندهتر ز معنی الهام
در لفظ زندگانی من ، خانه میکنی
پنداشتم که رجعت سالی
از بعد چهار فصل
با بعثت خجستهی خورشید
در شام جاهلیت یلدا
اما ، تو فصل پنجم عمر دوبارهای
ای روح سردمهر زمستان
دیگر از آن طلوع طلایی چه مانده است
جز این غروب زرد ؟
روز خوشی که دیدم آیا به خواب بود ؟
شب با هزار چشم
خندد به من که : خواب خوشی بود روز تو
روزی که شمع مرده در آن آفتاب بود