دوستم داشتهباش… و نپرس چگونه و در شرم درنگ نکن و تن به ترس نده بیشِکوه دوستم داشتهباش نیام گلایه دارد که به پیشوازِ شمشیر میرود؟ دریا و بندرم باش وطنم وَ تبعیدگاهم آرامش و توفانم باش نرمی و تُندیام… دوستم داشتهباش… به هزاران هزار شیوه و چون تابستان مکرر نشو بیزارم از تابستان دوستم داشته باش… و بگو که نمیخواهم بیصدا دوستم داشته باشی و آری به عشق را در گوری از سکوت نمیخواهم دوستم داشتهباش… دور از سرزمین ظلم و سرکوب دور از شهرِ سرشار از مرگمان دور از تعصبها دور از قیدوبندهاش دوستم داشتهباش… دور از شهرمان که عشق به آن پا نمیگذارد و خدا به آن نمیآید