من مرگ نور را
باور نمیکنم
و مرگ عشقهای قدیمی را
مرگ گل همیشه بهاری که میشکفت
در قلبهای ملتهب ما
مانند ذره
ذرهی مشتاق
پرواز را به جانبِ خورشید
آغاز کرده بودم
با این پرِ شکسته
تا آشیانِ نور
پرواز کرده بودم
من با چه شور و شوق
تصویر جاودانهی آن عشق پاک را
در خویش داشتم
اینک منم گسسته ز خورشید و نور و عشق
اما درون سینهی من
زخمیست در نهان
شعری؟
نه
آتشیست
این ناسروده در دلم
این موج اضطراب
من ماندهام زِ پا
ولی آن دورها هنوز
نوریست، شعلهایست
خورشید روشنیست
که میخواندم مدام
اینجا درون سینهی من زخم کهنهایست
که میکاهدم مدام
با رشک نوبهار بگویید
زین قعر دره مانده خبر دارد؟
یا روز و روزگاری
بر عاشق شکسته
گذر دارد؟