دلم برای تو می سوزد،
که این شبها گوشه ای می نشینی و فکر می کنی
اگر اتاق ها گوشه نداشته باشند
با تنهایی ات چه کنی؟
برای خودم،
که این شب ها تا به تو فکر می کنم
حلقه ای دستِ چپم را پیر می کند
و تاریکی این خانه اگر
کفاف پنهان کردن اشکهایم را ندهد، چه کنم؟
برای او
که این شب ها بیشتر اگر روزنامه نخواند، چه کند؟
دلم می سوزد
و شما،
آقای محترم،
شما که چه نسبتی با این خانم دارید؟
این زن میان تمام نسبت های خودش گیر کردهست
مثل کوهنوردی مُرده، میان کوه و دره گیر کردهست
و آنکه از سقوط به اعماق درّه نجاتش می دهد،
مگر چند سال
با جنازهای بر پشت زندگی میکند؟