وقتی که باشی دوست دارم رنج ها را هم
رنج تو می ریزد به پایم گنج ها را هم
آن قدر دنیا را گرفتار تب ات کردی
در اشتباه انداختی تب سنج ها را هم
تغییر را هر جا که باشی می توان حس کرد
با خنده شیرین می کنی نارنج ها را هم
من مُهره یِ مار تو را دیدم که هم کیشم
مات شکوه ات کرده ای شطرنج ها را هم
در منطق محض عددها دستِ دل بُردی
وارونه کردی با محبـّت، پنج ها را هم
بی قید و بند قافیه بگذار بنویسم:
از زندگی چیزی بغیر از تو نمی خواهم
مینوشمت که تشنگیام بیشتر شود
آب از تماس با عطشم شعلهور شود
آنگاه بیمضایقهتر نعره میکشم
تا آسمان ِ کَر شده هم با خبر شود
آنقدرها سکوت تو را گوش میدهم
تا گوشم از شنیدن ِ بسیار کَر شود
تو در منی و شعرم اگر «حافظانه» نیست
«عشقت نه سرسری ست که از سر به در شود»
آرامشم همیشه مرا رنج داده است
شور خطر کجاست که رنجم به سر شود؟
مرهم به زخم ِ بسته که راهی نمیبرد
کاشا که عشق مختصری نیشتر شود
من
آبادی نمی خواهم خرابم کن خرابم کن
بسوزان شعلهام کن در دهان شعله آبم کن
خوشا آن شب که با آهی بسوزم هستی خود را
خدایا تا گریزم زین تن خاکی شهابم کن
به نعمت نیستم مایل خدای خانه را خواهم
مرا گر عاشق صادق نمی دانی جوابم کن
اگر جنت بود بی تو و گر دوزخ بود با تو
ز جنت ها گریزانم به دوزخ ها عذابم کن
ز شرم تنگدستی می گریزم از تهی دستان
مرا ای دست قدرت یا بمیران یا سحابم کن
دلم خواهد بسوزم تا به عالم روشنی بخشم
تو ای مهرآفرین در برج هستی آفتابم کن
پس از مرگم تو ای افسانه گو سوز نهانم را
ببر در قصه ها افسانهیِ صدها کتابم کن
این هدیه را اگر نپذیری کجا برم