ای روی خوب تو سبب زندگانی‌ام
یک روزه وصل تو طرب جاودانی‌ام

جز با جمال تو نبود شادمانی‌ام
جز با وصال تو نبود کامرانی‌ام

بی‌یاد روی خوب تو ار یک نفس زنم
محسوب نیست آن نفس از زندگانی‌ام

دردی نهانیست مرا از فراق تو
ای شادی تو آفت درد نهانی‌ام

او
مسافری بود که به دوردست پرید
و من آن چمدان
که در فرودگاه جا ماند
حالا
بین مقیمان دست به دست می شوم
بی آنکه کسی رمز مرا بداند

چقدر می توانی خوشبخت باشی
وقتی که می دانی
کسی هست که تو را
با همه ی آنچه که هستی
دوست می دارد …

سرود گوی شد آن مرغک سرود سرای

چو عاشقی که به معشوق خود دهد پیغام

همی چه گوید ؟ گوید که : عاشقا ، شبگیر

بگیر دست دلارام و سوی باغ خرام

لب بر لبت
چنانت به درخت بچسبانم به دلتنگى
که درخت شوى
که رفتن اگر بخواهى
نتوانى
که بمانى
و گر سخن از رفتن کنى
بر اسبت بنشانم
پیشاروى خویش
در شبِ مهتاب
موى تو از یالِ اسب
تشخیص نتوانم داد
هر دو در باد
روى تو از ماه
به سوى خویش بگردانم
چنان ببوسمت به دلتنگى
که ماه
آه بتابد.