«آقا ، شما با این خیابان نسبتی دارید؟
من گاهی در پیچ های این خیابان می پیچم.
و گاهی در ایستگاهش پایم گیر میکند
چشمهای این خیابان شباهتی با شما دارد
وقتی در بر آمدگی چشمهایت گم میشوم.
»


«
میخواهم خودم را محکم بپیچم
توی ملحفه سفیدم
خودم را قرمز و سیاه ببینم
و تو را روی صندلی ات_ چای و سیگار_
میخواهم چشمهایم را محکم روی هم فشار بدهم
خودم را توی برفها ببینم که هیچ وقت سردم نمیشود
سفید هم نمیشوم ،
دستهایم ولی سیاه میشود
توی جیب کاپشن تو .
میخواهم از من عطرم جا بماند
روی دستهایت
و از تو عطرت جا بماند روی موهایم
»


«
می توانی همیشه
روی دوست داشتنم حساب کنی
تا بادها از سمت موهای تو می وزند
و این ماه توی حوض 
تو را سیر تماشا میکند.
میتوانی تا همیشه روی دستهایم حساب کنی
وقتی از خیابانهایی
که ساحل شرقی اروند هستند
رد میشوی.
من تو را زیر روسری ام پنهان میکنم
مثل موهایم و گل سر صورتی که دوستش داری
تمام این شعرها را روی صفحه اول دفترچه ام
تقدیم تو کرده ام
میتوانی تا همیشه روی دوست داشتن من حساب کنی .
»


«اینقدر از تو مینویسم که
تمام دنیا تو را بشناسد
خدا کند آنروز 
خودت را میان شعرهای من 
بشناسی...»






«مبتلایم به تو ، به لحظه های نبودن تو
به این سردر گمی های تجویز شده
_هر ساعت شش بار_
به شرجی مرداد نیمه شده روی سرزمینم ...
چه شیوع داغی دارد تب به فارنهایت لبهایت.»


«از من ساده نگذر
مثل نیمکتهای رنگ پریده بلوار...
من ساکن کوچه سومم
که صبحها با نان و قالب پنیری که 
سهم هیچ روباه و کلاغی نیست 
از دو قدمی تو عبور نکردم.»


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد