بامداد است و سحر نزدیک
دل بیچاره من بیدار
چشم خیره است به دیوار سفیدی
که تصویر تو در ان پیداست
تا خود صبح به آن مینگرم
کل دیوار شده صورت تو
باز هم ذهن خیال انگیزم
این چنین حال توهم دارد
میکنم من سر صحبت را باز
با همان نقش توهم زده ام
چشم در چشم تو به هم مینگریم
حرف ها میگویم
اشک ها میریزم
تو نمیگوبی
حرفی با من
و من خسته از این ظلمت شب
تا خود صبح به حال دل خود می بارم
که چنین حال توهم دارد