چایت سرد شد،
نیامدی که مرا به میهمانی ات دعوت کنی
یا حتی یک لبخند دیر وقت و چای کیسه ای
گوشی را که برداشتی گفتم:
خداحافظی با تو، سلام دیگر است
ای یار، ای شمرده ترین یار
باشد، هرچه تو بگویی
فقط می خواهم حضوری با تو خداحافظی کنم
پس به استقبال دروغ من بیا
بیا کلکسیون مرا از لبخند هایت کامل کن
خداحافظی ات را کم دارد این صحنه ها که در دوربین مغز من است
کارمند بایگانی مغز من
هرگز تا این اندازه سرش شلوغ نبوده؛
هر روز قهوه اش را می خورد و پشت میزش کتاب می خواند
کتاب های هدایت
کتاب های شاملو
کاری نبود.
حالا تمام برگه ها را میگردد
تمام کاغذهای مرتبط را پیدا میکند.
از این بدن
ظریف ترین سلول های عصبی مال تو
از این کتابخانه ی سر
راهروی اصلی مال تو
کتاب های مرجع بوده ای، هستی
از این پس در انتهای خیابان های این مغز
پای آتشی داغ و دلگیر
کارگاه نقد فیلم برگزار می شود
خاطرات تو از همه ی زوایا دوباره بررسی خواهد شد
زمان طلاست، بدون تو نمیگذرد؛
زمستان شب های شعر داریم:
«ببین که چشم های من میان ابرهاست
ببین که قلب من پر از شکست هاست
ببین که مغز من خراب شد ببین
ببین دلم شراب شد ببین»
خداحافظی با تو، سلام دیگر است
پس به استقبال دروغ من بیا
پشت پایت کاسه ای اشک می ریزم
جای پاهایت دو ردیف درخت خرمالو می کارم برای روز مبادا
دنیا را چه دیده ای
شاید روزی برگشتی، خواستی پاییز را
پای یک بشقاب، قسمت کنیم.