زن جوان غزلی با ردیف آمد بود
که بر صحیفه تقدیر من مسوّد بود
زنی که مثل غزلهای عاشقانه من
به حسن مطلع و حسن طلب زبانزد بود
مرا زِ قید زمان و مکان رها میکرد
اگر چه خود به زمان و مکان مقیّد بود
به جلوه و جذبه در ضیافت غزلم
میان آمده و رفتگان سرآمد بود
زنی که آمدنش مثل «آ»یِ آمدنش
رهایی نفس از حبسهای ممتد بود
به جمله دل من مسندالیه آن زن
و است رابطه و باشکوه مسند بود
زن جوان نه همین فرصت جوانی من
که از جوانی من رخصت مجدّد بود
میان جامه عریانی از تکلّف خود
خلوص منتزع و خلسه مجرّد بود
دو چشم داشت دو سبزآبی بلاتکلیف
که بر دوراهی دریا چمن مردّد بود
به خنده گفت: ولی هیچ خوب مطلق نیست
زنی که آمدنش خوب و رفتنش بد بود