درحال طرب در دل تب می سوزم
از دست فلک همچو رطب می سوزم
می پیچم و در بیچش اندام تو من
از تشنه گی حسرت لب می سوزم
ای کاش که ما را شبی می بلعید
با عطر تنت در دل شب می سوزم
کس واژه عشق و کفر معناش نکرد
این چیست که در دست طلب می سوزم
از سرخی سیب لب حواست که من
آدم شده از دوری رب می سوزم
عمریست نو ید و سخن عشق زبانش
از دست همه سیب و سبب می سوزم