حرف هایی در دلم ماند و زمان از دست رفت
تا جوانی در میان کوچه ی بن بست رفت
چای میریزم ،کنار پنجره چشم انتظار
قاصدک هم بی خبر دست نسیمی جست رفت
یک نفر آمد میان کوچه ی دلتنگی ام
بی نشان از شادی و با غصه ها هم دست رفت
برف می بارید و آدم برفی تنها شدم
شال خود را بی صدا برگردن من بست رفت
درخیالم با قدم هایش به راه افتادم و
او به شهر و مردم آلوده اش پیوست رفت
شعر می بافم ز خود، شاید خیالاتی شدم
بی خبر آمد نویدی، بی صدا و مست رفت

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد