چشم تو حکمِ به اعدام ، چه آسان می‌داد ؛

پادشاهی که به قتل همه فرمان می‌داد !


آتش وسوسه‌ات بود که ویران می‌کرد ؛

مثل حوّا که دلش گوش به شیطان می‌داد


لذّت عشق ، به آوار‌گی‌اش هست و همین

وعده‌ای بود که ابلیس به انسان می‌داد ،


"به خدا عشق به رسوا شدنش می‌ارزید"

پاسخی بود که در پرسشِ وجدان می‌داد


این غزل ، قصّه‌ی لاینحل یک شاعر بود

تا به این مسئله چشمان تو پایان می‌داد


دل من پیش تو بود و دل تو پیش کسی

و نشان گوشیِ خاموش تو بر آن می‌داد


بوق بی‌پاسخ و ... افسوس ! نمی‌فهمیدی

پشت این گوشیِ خاموش ، یکی جان می‌داد ...




نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد