من شاعر نیستم
من تنها کلماتی را می دانم
که نام تو را دارد
و آنها را ردیف می کنم به نشانه تو
شب را دوست دارم چون آغوش تو را دارد
صبح را دوست دارم
چون بیداری تو را دارد
از رنگهایی خوشم می آید
که رنگ چشمان توست
رنگ آرامش تو
من شاعر نیستم
تنها کلماتی را

که به تو ربط دارد می شناسم
و آنها را کنار هم می گذارم
تا دیگران بخوانند و
عاشق شوند.

در همین
گوشه ی خالی
که گریه هایم
به چشم هیچ بارانی
نمی آید،
تو را دوست دارم

در همین
غربت غریب غم هایم
که راه به هیچ تبسمی
ندارد،
تو را
نزدیک تر از نفس
می بینم

کجاست؟
کجاست خواب آرام پروانه؟
شاید اتفاق افتاد
حادثه ی دستانت..‌.

در آخرین نامه ‌ات از من پرسیده بودی
که چه سان تو را دوست دارم؟
عزیزکم،

همچون بهار
که آسمان کبود را دوست دارد.همچون پروانه ‌ای در دل کویر
یا زنبوری کوچک در عمق جنگل
که به گل سرخی دل داده است
و به آن شهد شیرین ‌اش.آری، من این‌گونه تو را دوست دارم.همچون برفی بر بلندای کوه
یا چشمه‌ای روان در دل جنگل
که تراوش ماهتاب را دوست دارد
عزیزکم،
آنگونه که خودت را دوست داری،
آنگونه که خودم را دوست دارم

همانگونه دوستت دارم.

شوق دیدار توام هست
چه باک
به نشیب آمدم اینک ز فراز
به تو نزدیک ترم، می دانم
یک دو روزی دیگر
از همین شاخه لرزان حیات
پرکشان سوی تو می آیم باز
دوستت دارم
بسیار هنوز.

میوه بی مانندت
عطر توست، شکوفه نارنج!
توده یی از عطرها
که از آسمانش می چینیم.
چه مثل شبنم صبحگاهان باشی
چه شکل شاخه مرجان
میوه بی مانندت
عطر توست.