من شاعر نیستم
من تنها کلماتی را می دانم
که نام تو را دارد
و آنها را ردیف می کنم به نشانه تو
شب را دوست دارم چون آغوش تو را دارد
صبح را دوست دارم
چون بیداری تو را دارد
از رنگهایی خوشم می آید
که رنگ چشمان توست
رنگ آرامش تو
من شاعر نیستم
تنها کلماتی را
که به تو ربط دارد می شناسم
و آنها را کنار هم می گذارم
تا دیگران بخوانند و
عاشق شوند.
در آخرین نامه ات از من پرسیده بودی
که چه سان تو را دوست دارم؟
عزیزکم،
همچون بهار
که آسمان کبود را دوست دارد.همچون پروانه ای در دل کویر
یا زنبوری کوچک در عمق جنگل
که به گل سرخی دل داده است
و به آن شهد شیرین اش.آری، من اینگونه تو را دوست دارم.همچون برفی بر بلندای کوه
یا چشمهای روان در دل جنگل
که تراوش ماهتاب را دوست دارد
عزیزکم،
آنگونه که خودت را دوست داری،
آنگونه که خودم را دوست دارم
همانگونه دوستت دارم.