نرو

 

تو را به جان گل هایت نرو

 

تو را به چهارگوشه طاهر آن انزوای گیج بهار

 

تو را به حرمت اشک

 

چمدانت را کنارهمین استخوان های زانو زده خالی کن

 

می خواهی مرا جا بگذاری در اشک ؟

 

جا بگذاری در خون ؟

 

جا بگذاری در شهری

 

که بر بغض پینه بسته اش تفنگ کشیده اند ؟

 

کجا می روی بی من ؟

 

بازرسی های مرزی

 

آوارگان را از غده های باد کرده ی  روی گلویشان

 

زود شناسایی می کنند

 

تو شهروند افتخاری هیچ جغرافیای باران خورده ای نخواهی شد

 

حتی اگر نشان لیاقت دردمند ترین چله ی عطش را     

 

گوشه چپ سینه ات چسبانده باشی

 

همه فرودگاه های جهان

 

از اندوه غریب ما ضد عفونی می شوند

 

این درد به استخوان مان  زده است

 

و سرایت می کند به خون

 

و سرایت می کند به مغز

 

و سرایت می کند به شعر، به عشق

 

به هرچه عناصر حیاتی مرا

 

 به سلول های تو مربوط می کند

 

این همه زخم

 

این رگ ها و ریشه های آب خورده از خون

 

در چمدان تو جا نمی شود آخر

 

چشم های مرا چه خواهی کرد؟

 

دلت به این سیاهی مطلق که عادت عجیبی داشت

 

 خودت می گفتی که عشق

 

یعنی سرگذاشتن بر دامن  خمار آن پاییز

 

آن پاییز

 

آن بهشت ناموعود ساعت چهار را می گویم

 

که تعبیر خواب نفسانی هیچ پیغمبری نبود

 

من قسم می خورم به نان

 

قسم می خورم به خون

 

قسم می خورم به شقیقه های شکافته آزادی

 

 ابرهای این خانه روزی آبستن می شوند

 

 و از نفرین باغ تبر می روید 

 

این سیلی های کبود

 

کار خودش را خواهد کرد

 

 و تو همین جا خواهی ماند

 

 و تو همین جا خواهی مرد

 

وقتی که گلدان شکسته  روی مزار من

 

چهل سال تمام

 

از عمرش گذشته باشد

 



نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد