غنچه خندید ولی باغ به این خنده گریست

غنچه آنروز ندانست که این گریه ز چیست


باغبان آمد و یک یک همه گلها را چید

باغ عریان شد و دیدند که از گل خالیست


باغ پرسید چه سودی بری از چیدن گل ؟

گفت پژمردگی اش را نتوانم نگریست


گریه ی باغ از آن بود که او میدانست

غنچه گر گل بشود هستی او گردد نیست


رسم تقدیر چنین است و چنان خواهد بود

می رود عمر ولی خنده به لب باید زیست



نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد