━━━━━━━━━━━
حسّ این ویرانگی را از پریشانها بپرس
حال چشمان مرا از بغضِ توفانها بپرس
بغض من باران شد و یک شهر همدرد من است
حال و روزم را شبی از این خیابانها بپرس
ریشه در آغوش من داریّ و عطرت سهم اوست
دردهای ریشهدارم را ز گلدانها بپرس
رنگ و روی سرنوشتم مثل رنگ قهوهها
تیره و تار است... از آغوشِ فنجانها بپرس
سالها دور خودم گشتم که پیدایت کنم
حالت سرگیجههایم را ز میدانها بپرس
دردهایم را تمام شهرمان فهمیدهاند
حال و روزم را اگر میخواهی، از آنها بپرس...
━━━━━━━━━━━