━━━━━━━━━━━
ابرهای بغض، در رؤیای بارانیشدن
سینهها، دریاچهای در حال توفانیشدن
پنجهی خونینِ بالشها پُر از پرهای قو
خوابها دنبال هم در حال طولانیشدن
زندگی، آن مرد نابینای تنهاییست که
چشمها را شسته در رؤیای نورانیشدن
قطرهای پلک مرا بیتاب و سنگین کردهاست
مثل اشکِ برّهها در شامِ قربانیشدن
خوب میفهمم چه حالی دارد، از بیهمدمی
پابهپای گرگها سرگرم چوپانی شدن
برکههای تشنه میبینند با چشمان خیس
نیمهشبها خوابِ گرمِ ماهپیشانیشدن
خالیام از اشتیاقِ بودن و تلخ است، تلخ
جای هر حسّی، پُر از حسّ پشیمانی شدن
چارهی لیلای بیمجنونِ این افسانه چیست؟
یا به دریا دل سپردن، یا بیابانیشدن...