چه کنم که پایبندم به کمند تار مویی
که نمی توان نهادن قدمی به هیچ سویی
نروم به باغ و بستان به تفرج گلستان
به رهی روم که اید به مشامم از تو بویی
پس از این هوس ندارم به سماع و وجد و حالت
که دگر مرا نماندست هوای های و هویی
همه دم به پیج ئو تابم ، نگرم چو تار مویت
مگسل تو بند جانم که رسیده تا به مویی
زده ام به دامنت دست و به سوز و ساز دارم
نه زبان شکوه کردن نه مجال گقت و گویی
به خدا که مهرت از دل همه عمر نگسلانم
تو مکن به دوست ان سان که کند به کس عدویی