به زلف دوست تا پیداست احوال گرفتاران
کجا پنهان بماند طُرّه‌ای از چشم طَرّاران؟

به زلف عنبرافشانی، نشسته نافه‌ها در خون
ندانم تا چه آرَد بر سر سودای عطّاران

نصیبی ده -خدا را- از سر زلف و بناگوشی
سیه‌بختی به هشیاران و سرمستی به مِی‌خواران

چه سازد تا به احوال دل ما تیرِ مژگانی
من و جور نکورویان، من و خِیل ستمکاران

چه می‌پرسی ز احوال من و سودای مشتاقی؟
که از اندازه بیرون است سودای وفاداران

به افسونی که پیچ و تاب زلف دلبری دارد
کجا آید برون از آستینی دست عیّاران؟

کدامین چشم بیمار است -یا رب!- تا چنین افتد
علاج دردمندان و دوای درد بیماران؟

خوش افتاده‌ست تا نقش و نگاری در دل «آذر»
کجا نقشی ببندد خواب خوش در چشم بیداران...

 محمدعلی_بیگدلی

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد