تو خموش شو زمانی، بگُذار گفتوگو را
نظری به لوحِ دل کن، بنِگر جمال او را
همه چشم و دیده گشتم، همه آینه شُدهستم
که ببینمش زمانی به دل آن رخ نکو را
صنما، به رو و مویت، به سکوت و گفتوگویت
که به حلقههای زلف تو ببستم این گلو را
به نگاه چشم مستت، به دل خداپرستت
که به جادویی مپوشان -صنما- دگر تو رو را
تو شَهیّ و جان و دل شد همه مسند تو، زآنرو
که به غیر بسته کرده ز تو عشق چارسو را
ره میکده نشان ده، خبری به جسم و جان ده
قدح و پیاله پر کن، به بَرم نِه آن سبو را
من و آرزوی رویت، من و طُرّههای مویت
چه خوش است در برِ خود که ببینم آرزو را
به نهان به من نگاهی بنمود و زود بُگذشت
که چرا به خود ببستی همه راه جستوجو را...