محمد سعید میرزایی

روی پیشانی ام سیاه شده
دستمال سپید مرطوبمدارم از دست می روم اما
نگرانم نباش، من خوبم!

هیچ حسی ندارم از بودن
تیغ حس می کند جنونم را
دارم از دست می دهم کم کم
آخرین قطره های خونم را

در صف جبر خاک منتظرم
اختیار زمان تمام شود
زندگی مثل فحش ارزان بود
مرگ باید گران تمام شود!

از سرم مثل آب می گذرد
خاطراتی که تلخ و شیرین است
زندگی را به خواب می بینم
مرگ، تعبیر ابن سیرین است!

در سرت کل خانه چرخیدن
توی تقدیر در به در گشتن
هیچ راهی برای رفتن نیست
هیچ راهی برای برگشتن

خودکشی بر چهار پایه عشق
مثل اثبات دال و مدلولی است
نگرانم نباش، من خوبم
«مرگ یک اتفاق معمولی است!»

از کتاب تسلی بخشی های فلسفه

بعید است که ثروت هرگز کسی را بدبخت کند. ولی اصلِ استدلال اپیکور این است که اگر پول داشته باشیم ولی از نعمتِ دوستان، آزادی و زندگی تحلیل شده محروم باشیم، هرگز واقعا خوشبخت نخواهیم بود. و اگر از این سه نعمت برخوردار باشیم ولی پول نداشته باشیم، هرگز بدبخت نخواهیم بود.

فریدون مشیری

ما نیز گشته ایم

و ان شیخ با چراغ همی گشت 

ایا تو نیز چون او انسانت ارزوست؟

گر خسته ای بمان و اگر خواستی بدان

ما را تمام لذت هستی به جست و جوست

پویندگی تمامی معنای زندگی است

هرگز 

نگرد نیست 

سزاوار مرد نیست

طاهره صفار زاده

 تک درختم من در این هامون پهناور 

مرا یاران همپا نیست

مرا یاران همگو نیست

نوای مهربار جویباران

بانگ نوش  چشمه ساران

در فضایی دور می میرد

و گوش من پر است از 

نغمه های خشک تنهایی

از هر چه می‌ رود سخن دوست خوش ترست
پیغام آشنا نفس روح پرورست

هرگز وجود حاضر غایب شنیده‌ ای
من در میان جمع و دلم جای دیگرست

شاهد که در میان نبود شمع گو بمیر
چون هست اگر چراغ نباشد منورست

ابنای روزگار به صحرا روند و باغ
صحرا و باغ زنده دلان کوی دلبرست

جان می‌روم که در قدم اندازمش  ز شوق
درمانده‌ام هنوز که نزلی محقرست

کاش آن به خشم رفته ما آشتی کنان
باز آمدی که دیده مشتاق بر درست

جانا دلم چو عود بر آتش بسوختی
وین دم که می‌زنم ز غمت دود مجمرست

شب‌های بی توام شب گورست در خیال
ور بی تو بامداد کنم روز محشرست

گیسوت عنبرینه گردن تمام بود
معشوق خوبروی چه محتاج زیورست

سعدی خیال بیهده بستی امید وصل
هجرت بکشت و وصل هنوزت مصورست

زنهار از این امید درازت که در دلست
هیهات از این خیال محالت که در سرست