خانه دلتنگ غروبی خفه بود

مثل امروز که تنگ است دلم 

پدرم گفت چراغ

و شب از شب پر شد

که گمان داشت که هست این همه درد

در کمین دل ان کودک خرد

اری ان روز چو میرفت کسی

داشتم امدنش را باور

من نمیدانستم 

معنی هرگز را 

تو چرا بازنگشتی دیگر

اه ای  واژه ای شوم 

خو نکرده است دلم با تو هنوز

من پس از این همه سال

چشم دارم در را ه

که بیایند عزیزانم 

آه

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد