زمستان
معشوق من است
مردی که حافظه ای سپید دارد
و گردن بلندش را
با غرور بالا می گیرد
زیر برف ها به قوی زیبایی می ماند
که روی دریاچه ی یخ زده ای می رقصد
در آغوشش می کشم
آب می شود
و می ریزد
انگار هیچوقت نبوده
مرد مهاجری که قرار بود گرمم کند