زمستان 

معشوق من است 

مردی که حافظه ای سپید دارد

و گردن بلندش را

با غرور بالا می گیرد

زیر برف ها به قوی زیبایی می ماند

که روی دریاچه ی یخ زده ای می رقصد

در آغوشش می کشم

آب می شود

و می ریزد

انگار هیچوقت نبوده

مرد مهاجری که قرار بود گرمم کند

فرشته رضایی

مادرم 

هر شب یلدا

انار دانه می کند

و قصه ای عاشقانهبرایمان می گوید

او نمی داند که من خود یلدای جهانم 

با این همه عاشقانه که در سینه دارم

و هیچ چیز طولانی تر از دلتنگی من نیست

و از قشنگی تو...

و هیچ جیز طولانی تر از انتظار من نیست

و از نبودن تو  ....


ثریا قاسمی

به دیدنم میایی

با دوست داشتن پنهان

در شعر مچاله در کاغذی 

پنجره ای هستم

هر روز

باز می شود

به شوق دیدن قدم هایی که 

شب ها

پنهان میکنی 

زیر سنگ ریزه ها 

و هرگز 

برای دیدنم نفرستادی