اگر من و او
در قهوه خانه ای قدیمی
یکدیگر را دیده بودیم
شاید با هم می نشستیم
و نوشیدنی ای با هم می خوردیم
اما چون در جنگ مثل دو سرباز ساده
رودروی هم قرار گرفتیم
به روی هم آتش گشودیم
من به او شلیک کردم
و در جا او را کشتم
او را زدم و کشتم زیرا
دشمن من بود
آری البته که او دشمن من بود
و این مثل روز روشن بود
اما ….
او هم شاید چون من به اجبار
وارد ارتش شده بود
و حتی از سر بیکاری
وسایل زندگی اش را هم فروخته بود.
جنگ چیز عجیب و غریبی است
به کسی شلیک می کنی
که اگر جایی قهوه خانه ای وجود داشت
او را به آنجا دعوت می کردی
یا با قدری پول به کمکش می رفتی.