شعری از فرحمهر


  یک لحظه بیا پایین، یک لحظه کنارم باش

   تو سردی پاییزی، گرمی بهارم باش


   اسبی که تورُ برده، بی زینه عزیز من

   تو جنگل تنهایی، می شینه عزیز من


   لب هاتُ نگا کردی؟ دستاتُ که بی فاله؟

   چشماتُ که یخ بسته؟ موهایی که بی حاله؟


   صبح ها دیگه با زنگِ؟ شب ها دیگه با حرفِ؟...

   دیوار جهان تو ، از ج ن س یخ و برفِ ...

    .

    .

    .

   می خوام تو این سرما، توو آغوش تو جا شم

   تو ناموس من باشی، من ناموس تو باشم


   یک لحظه و بعدش که، به زندگی می خندم...

   لب هامُ که می بوسی... چشمامُ که می بندم...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد