بمان امشب کنارم تا بمانم
که بی تو سیر از دور زمانم
فقط امشب کنارت شاد هستم
ز هر چه قید و بند آزاد هستم
فقط امشب بمان فرهاد مریم
مکن با تیشه ات بنیاد مریم
فقط امشب تو با من مهربان باش
چو فردا شد همان نامهربان باش
همین امشب برایت چای آرم
به قلب تو گل مریم بکارم
فقط امشب بمان تسلیم من باش
بمان مغلوب جنگ تن به تن باش
فقط امشب ز قید و بند بگذر
ز هر چه جز من دلبند بگذر !
بمان تا صبح خوراک لبم باش
تو درمان و دوای این تبم باش
خجالت را بکن تاراج امشب
به شیطان ده خراج و باج امشب
بگو امشب که بی من بی قراری
اسیر دست این ناروزگاری
بگو در من چو تاکی ریشه داری
زمستان دلم را نو بهاری
بخوان یک مثنوی از عشق فرهاد
بگو یاد تو کی میرفت از یاد؟
بیا تا سحر (sehr) صبح بیدار باشیم
دمادم تشنه ی دیدار باشیم
بدان امشب برایت سر ببازم
من از فردا بدون تو چه سازم ؟؟؟
گوارای من آه ! ای شعر ناب من ! سلام ای عشق ! به جام شوکران من ، شراب من ! سلام ، ای عشق ! زمین خاکی ام ، گرد سرت می گردم و هستم سلام ، ای زندگی بخش آفتاب من ! سلام ، ای عشق ! در ِ عرفان زیبایی ، به روی من ، تو وا کردی سلام ، ای معرفت را فتح باب من ! سلام ، ای عشق ! دو فصل گمشده ، پیدا شد آخر با تو ، زین دفتر تو ای آغاز و انجام کتاب من ، سلام ، ای عشق ! سلام ، ای خط زده ، کابوس هایم را ، طلوع تو از آفاق پر از آشوب خواب من ، سلام ، ای عشق ! به هنگام غروب خویش هم ، با آخرین خطش رقم بر صفحه ی شب زد ، شهاب من ! « سلام ، ای عشق ! » به دور افکنده ام ، غم و شادی های کوچک را تو ای رمز بزرگ انتخاب من ، سلام ، ای عشق ! تو عقل سرخ را ، با واژه هایم آشتی دادی سلام ، آه ای شعور شعر ناب من ! سلام ، ای عشق ! حقیقت با تو از آرایه و پیرایه ، عریان شد سلام ، ای راستین ِ بی نقاب من ! سلام ، ای عشق ! درود ، ای آبی بودایی ! ای تمثیل زیبایی ! گل نیلوفر باغ سراب من ! سلام ، ای عشق ! « چرا هستم ؟ » سوال بی جوابم بود از هستی تو دادی ، با سلام خود ، جواب من ، سلام ، ای عشق ! اگرچه با تو ، دور زندگی تند است ، اما ، باز ، سلام ، ای شط شیرین شتاب من ! سلام ، ای عشق !
مگر، این بادخوش ، از راه عشق آباد ، می آید؟
که بوی عشق های کهنه ، ازاین باد ، می آید
کجا و کی ، دراین اقلیم ، بی معنی است ، این عشق است
وعشق ازبی « زمان » ، از « ناکجا آباد » می آید
به هفت آرایی مشاطه گان ، او را نیازی نیست
که شهر آشوب من ، با حسن مادرزاد می آید
« هراس از باد هجرانی نداری؟ » - وصل می پرسد -
و ازعاشق جواب « هر چه باداباد » می آید
جهان انگار ، در تسخیر شیرین است و تکثیرش
که از هر سو ، صدای تیشه ی فرهاد می آید
گشاده سینگی کن ، عشق اگر بسیار می خواهی
که سهم قطره ودریا ، به استعداد می آید
همایون بادعشق ، آری ، اگر چه شکوه ازگل را ،
درآوازه چکاوک ، غلتی ازبیداد می آید
مجزا نیستند از عشق ، وصل و فصل و نوش و نیش
شگفتا او ، که با ترکیبی از اضداد ، می آید
توبوی نافه را ، از باد ، می گیری و می نوشی
من از خون دل آهوی چینم ، یاد می آید
مده بیمم زموج آری که خود ترجیع توفان است
که در پروازهای مرغ دریا زاد ، می آید
ای گیسوان رهای تو از آبشاران رهاتر
چشمانت از چشمه سارانِ صافِ سحر با صفاتر
با تو برای چه از غربت دست هایم بگویم ؟
ای دوست ! ای از غم غربت من به من آشناتر
من با تو از هیچ ، از هیچ توفان هراسی ندارم
ای ناخدای وجود من ! ای از خدایان خداتر!
ای مرمر سینه ی تو در آن طرفه پیراهن سبز
از خرمن یاس ، در بستر سبزه ها دلرباتر
ای خنده های زلال تو در گوش ذرات جانم
از ریزش می به جام آسمانی تر و خوش صداتر
بگذار راز دلم را بدانی : تو را دوست دارم
ای با من از رازهایم صمیمی تر و بی ریاتر
آری تو را دوست دارم ،وگر این سخن باورت نیست
اینک نگاه ستایشگرم از زبانم رساتر
دوباره راه غنا می زند ترانه ی من
دوباره می شکفد شعر عاشقانه ی من
دوباره می گذرد بعد از آن سیه توفان
نسیم پاک نوازش بر آشیانه ی من
مگر صدای بهاری شنیده از سویی؟
که کرده جرات سر بر زدن جوانه ی من
تو شاید آن زن افسانه ای که می آری
به هدیه با خود خورشید را به خانه ی من
تو شاید آمده ای سوی من که بر داری
به مهر بار غریبیم را ز شانه ی من
دعا کنیم که روزی امید من باشی
برای زیستن امروز ای بهانه ی من!
برای تو غزلی عاشقانه ساخته ام
تو ای شکفتگی ات مطلع ترانه ی من!