تو را از دست دادم، آی آدم‌های بعد از تو!
چه کوچک می‌نماید پیش تو غم‌های بعد از تو

تو را از دست دادم، تو چه خواهی کرد بعد از من؟
چه خواهم کرد بی تو با چه خواهم‌های بعد از تو؟

تو را از دست ... ؛ دادم از همین زخم است، می‌بینی؟
دهانش را نمی‌بندند مرهم‌های بعد از تو

«تو را از یاد خواهم برد کم‌کم» بارها گفتم
به خود کی می‌رسم اما به کم‌کم‌های بعد از تو؟


بیا، برگرد، با هم گاه... با هم راه... با هم...، آه!
مرا دور از تو خواهد کشت «با هم»های بعد از تو

نشسته در دو چشم تو ، نگاه بی قرار من

تو ای ستاره سحر ! بیا بمان کنار من

در این دیار غم فزا که جان به لب رسیده است

تو ای گره گشا بیا! گره گشا ز کار من

همین که گام می زنی ، به خلوت خیال من

سرشک شوق می چکد ز چشم اشکبار من

ز مقدمت خدا کند که ای سوار مشرقی !

در این غروب بی کسی، ز ره رسد بهار من

ز لحظه هبوط من، تو خود گواه بوده ای

رسیده از ولای تو ، شکوه اعتبار من

کنون نگاه مست تو که می برد قرار دل

بیا طبیب درد من! همیشه غمگسار من

و این غزل سروده را ز شائقت قبول کن

که تا مگر به سر رسد، زمان انتظار من

در پیش بی دردان چرا فریاد بی حاصل کنم

گر شکوِه ای دارم ز دل با یار صاحبدل کنم

در پرده سوزم همچو گل در سینه جوشم همچو مل

من شمع رسوا نیستم تا گریه در محفل کنم

اول کنم اندیشه ای تا برگزینم پیشه ای

آخر به یک پیمانه می،اندیشه را باطل کنم

ز آنرو ستانم جام را آن مایه آرام را

تا خویشتن را لحظه ای از خویشتن غافل کنم

از گل شنیدم بوی او مستانه رفتم سوی او

تا چون غبار کوی او در کوی جان منزل کنم

روشنگری افلاکی ام چون آفتاب از پاکی ام

خاکی نیم تا خویش را سرگرم آب و گل کنم

غرق تمنای توام موجی ز دریای تو ام

من نخل سرکش نیستم تا خانه در ساحل کنم

دانم که آن سرو سهی از دل ندارد آگهی

چند از غم دل چون رهی فریاد بی حاصل کنم

 

زندگی شد من و یک سلسله ناکامیها

مستم از ساغر خون جگر آشامیها

بسکه با شاهد ناکامیم الفتها رفت

شادکامم دگر از الفت ناکامیها

بخت برگشته‌ی ما خیره سری آغازید

تا چه بازد دگرم تیره سرانجامیها

دیر جوشی تو در بوته‌ی هجرانم سوخت

ساختم اینهمه تا وارهم از نامیها

تا که نامی شدم از نام نبردم سودی

گر نمردم من و این گوشه‌ی ناکامیها

نشود رام سر زلف دل‌آرامم دل

ای دل از کف ندهی دامن آرامیها

باده پیمودن و راز از خط ساقی خواندن

خرم از عیش نشابورم و خیامیها

شهریارا ورق از اشک ندامت میشوی

تا که نامت نبرد در افق نامیها

ای ابر، ابر خفته در آغوش آسمان

بشکن سکوت و مثنوی تازه ای بخوان

شعری بخوان به وزن خروشان رودها

سرشار از تخیل سّیال بی امان

شعری که در عروق هوا منتشر شود

شعری شهاب گونه، شکافنده، ناگهان

لبریز از شکوه تصاویر دلپذیر

جاری به ژرفنای زمین، سطر سطر آن

آغاز کن مکالمه ای وحشیانه را

بیزارم از طبیعت آرام واژگان

در جست و جوی کشف زبانی تپنده ام

هم ریشه با زبان تو، همذات آسمان

آن سان که کودکان تخیل روان شوند

دنبال بادبادک شعرم دوان دوان

ای کاش این غزل، غزل آخرین شود

باران فرود آید و برخیزم ازمیان