دوستت دارم بی آنکه بدانم چطور،
کجا ، یا چه وقت....؟!
چه آسان دوستت دارم،
بی هیچ غرور یا دشواری
"تو" را اینگونه دوست دارم
چون طریقی دیگر برایش نمی دانم.
آن چنان به هم نزدیکیم که دست های تو بر گردنم
گوئی دست های من است
و آن طور در هم تنیده ایم که
وقتی چشمانت را می بندی
من به خواب می روم....


مردم مدام از تو سوال می کنند
لبخند می زنم و می گویم:
نه، نه، چیزی بین ما نیست!

دروغ که نگفته ام
مگر چیزی بین من و توست
جز یک "پیراهن" ؟!

ﻫﯿﭻ ﮔﺎﻩ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻦ ﻫﺎﯼ ﭘﺮ ﺩﻟﯿﻞ ﺭﺍ

ﺩﻭﺳﺖ ﻧﺪﺍﺷﺘﻪ ﺍﻡ!

ﻣﺜﻼ ﺍﯾﻦ ﻫﺎ ﮐﻪ می گوﯾﻨﺪ:
ﻋﺎﺷﻖ ﭼﺸﻤﺎﻧﺶ ﺷﺪﻡ
ﯾﺎ ﺩﯾﮕﺮﯼ می گوﯾﺪ:
ﻋﺎﺷﻖ ﺷﺎﻧﻪ ﻫﺎﯾﺶ
ﯾﺎ ﭼﻪ می داﻧﻢ ﻫﺮﭼﻪ!
ﺍﺻﻼ ﻣﻌﻨﯽ ﻧﺪﺍﺭد!
ﻭﻗﺘﯽ ﮐﺴﯽ می پرﺳﺪ ﭼﺮﺍ ﺩﻭﺳﺘﺶ ﺩﺍﺭﯼ؟
ﺑﺎﯾﺪ ﻧﮕﺎﻫﺶ ﮐﻨﯽ
ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺑﺰﻧﯽ
ﻭ ﺑﮕﻮﯾﯽ:

ﭼﻮﻥ "ﺩﻭﺳﺘﺶ دارم


نیستی

و خواستنت هست مرا...

دست هایم در هوس داشتنت لرزان است

و تنم تب دارد

و لبانم تشنه

تشنه ی آب نه!

تشنه ی یک بوسه پر از عطر دهانت هستم...

بوسه ات گرمی یک خورشید است

و بهاران پر از عطر نفس هایت هم!

نیستی

خلوتت هست مرا...

و تماشای ته کوچه بن بست پر از خاطره ام

که به یک پنجره قابش کردم

که تو را تا به ابد باز نگاهت دارد...

یاد آن کوچه پر از خش خش برگ

و قدم های پر از شوق هم آغوشی تو...

می برد از نظرم فکر فراموشی تو...

نیستی

هوس داشتنت هست مرا...


نمی توانم متمرکز باشم به دنیایی که تو را ندارد

من با صدای بلند دوستت دارم

آنچنان که خواب از سر تمام کلاغ های شوم بد خبر بپرد

باصدای بلندتر دوستت دارم

تاچشم های شوری که نظر کردند عشقمان را

برای همیشه بسته شوند..