نیمه های شب بود... باز باران بارید

عقربه روی زمان میرقصید

باد اهسته و خندان امد

با لبش پنجره را هل میداد

پرده از شرم و حیا سرخ شد و میلرزید

باد ارام امد

پرده را در اغوش خویش گرفت

پرده و باران میان باران

از عشق هم میخندیدند

باز هم باران زد

خیس شد گونه ی باد

پرده را میبوسید

پرده هم دل میداد

باز باران بارید ... باد را عاشق کرد... پرده را با خود برد

صبح مادر امد

اخم هایش درهم

رو به من کرد و گفت

باز هم پنجره را یادت رفت؟!

باز باران امد

باد را عاشق کرد

پرده را با خود برد

 و گناهش به منه از همه جا بی خبره گیج رسید!!!

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد