چراغ روی تو را شمع گشت پروانه

مرا ز حال تو با حال خویش پروا نه

خرد که قید مجانین عشق می فرمود

به بوی سنبل زلف تو گشت دیوانه

به بوی زلف تو گر جان به باد رفت چه شد

هزار جان گرامی فدای جانانه

من رمیده ز غیرت ز پا فتادم دوش

نگار خویش چو دیدم به دست بیگانه

چه نقشه ها که برانگیختیم و سود نداشت

فسون ما بر او گشته است افسانه

بر آتش رخ زیبای او به جای سپند

به غیر خال سیاهش که دید به دانه

به مژده جان به صبا داد شمع در نفسی

ز شمع روی تواش چون رسید پروانه

مرا به دور لب دوست هست پیمانی

که بر زبان نبرم جز حدیث پیمانه

حدیث مدرسه و خانقه مگوی که باز

فتاد در سر حافظ هوای میخانه



ﻣﻦ ﺗﺎ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﻢ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻣﯿﺎﻥ ﺗﻤﺎﻡ

ﻣﺮﺩﻡ ﺩﻧﯿﺎ ﺗﺸﺨﯿﺺ ﺩﻫﻢ !

ﺑﻪ ﺷﺮﻁ ﺁﻧﮑﻪ ﭼﺸﻤﺎﻧﺖ ﺭﺍ ﻧﺒﻨﺪﯼ !




هر شب که میخوابی یک ستاره از آسمان عشقم برایت می شمارم  دنیا را چه دیدی شاید بزودی کهکشانی جدید با نام تو کشف شد  شبت ستاره بارون عشقم

تقدیم به تو

حال من خوب است ما با تو بهتر میشوم

آخ ... تا می بینمت یک جور دیگر میشوم

با تو حس شعر در من بیشتر گل می کند

یاسم و باران که می بارد معطر می شوم

در لباس آبی از من بیشتر دل می بری

آسمان وقتی که می پوشی کبوتر می شوم

آنقدرها مرد  هستم تا بمانم پای تو

می توانم مایه ی گهگاه دلگرمی شوم

میل -  میل توست اما بی تو باور کن که من

در هجوم بادهای سرد پرپر می شوم

دلم یک خیابان می خواهد...

که بشود باتو قدم زد...

جایی که مردمش زبان مارابلدنیستند...

من به زبان خودمانی...

هی بگویم دوستت دارم و عابران درگیراین کنجکاوی باشند...

من چه می گویم که تواینطور میخندی...