تو نه مهتاب و نه خورشیدی و نه دریایی!
تو همان ناب ترین جاذبه ی دنیایی
تو پر از حرمت بارانی و چشمت خیس است
حتم دارم که تو از پیش خدا می آیی
مثل اشعار اهورایی باران پاکی
و به اندازه ی لبخند خدا زیبایی
خواستم وصف تو گویم همه در یک رویا
چه بگویم که تو زیبا تر از آن رویایی
مثل یک حادثه ی عشق پر از ابهامی
و گرفتار هزاران اگر و امایی
ای تو آن ناب ترین رایحه ی شعر بهار
تو مگر جام شرابی که چنین گیرایی؟
من به اندازه ی زیبایی تو تنهایم
تو به اندازه ی تنهایی من زیبایی
عاشقی را چه نیازست به توجیه و دلیل!
که تو ای عشق همان پرسش بی زیرایی
خدا جون یار من آنجاست ، حواست باشد
او نشان کرده ی اینجاست ، حواست باشد
یار من موی سرش ، قیمت صدفرهاد است
قصه اش قصه ی فرهادست ، حواست باشد
گرچه بدجور شکسته است دل تنگ مرا
همچنان شاه غزل هاست ، حواست باشد
او نگاهم نکند ، یا نخرد حرف مرا...
هرچه هست بین خود ماست ،حواست باشد
حرف یک عشق قدیمی ست که برعکس شده
درد من درد زلیخاست ، حواست باشد
آنچه فرهاد نوشته ست بروی تن تو ...
شرح یک روزه غم ماست ، حواست باشد
همه ی دلخوشی و زندگی ام ،بودن اوست
برود ، آخردنیاست ،حواست باشد
نگذاری ، احدی تیشه برویش بزند !!!
شیشه ی عمر من آنجاست، حواست باشد....
#دوستت دارم..چرایش پای تو،
ممکنش کردم،محالش پای تو
میگریزی از من و احساس من
دل شکستن هم ،گناهش پای تو
آمدی آتش زدی بر جان من
درد بی درمان گرفتن هم،دوایش پای تو
من #اسیرم در میان آن دو چشم
قفل زندان را شکستن هم،سزایش پای تو
#سوختم،آتش گرفتم زین سبب
آب بر آتش نهادن هم جزایش پای تو
پای رفتن هم ندارم من،از کوی دلت
پا نهادن بر دل مست و خرابم پای تو...
«همنفس »
به تو محتاجم !!
بی قرارم که تورا به نام بخوانم !
مثل کودکی که برای خوردن شیرینی دل دل می کند
زیبا ،نام تو باعث گرمی نوشته های من است
می خواهم تورا به اسم صدا بزنم
تویی که پیراهنی از گل های نارنج به تن داری
عطر گل یاس ...
نمی توانم نامی از تو به میان نیاورم
ونامت را در کام خود نهان سازم
محبوبم
گل چگونه می تواند عطرش را پنهان کند ؟
یا گندم زار سنبله را ؟
چراغ روشناییش را ؟
کجا نهانت سازم !
وقتی که دیگران در طنین صدایم
ردِ دستهایم
در نگاهم
صدای گامهای تورا می شنوند !
چگونه گمان میکنی که دلتنگِ تو نیستم
تو مانند لطافت بارانی برای سبزه زار دلم
مانندِ دکمه نقره سر آستینِ لباسم
کتاب شعری در دستانم
زخمی بر کنج لبانم
معشوقم
مردم از عطر لباسم می دانند که عشقِ من تویی
از نوشته هایم میفهمند که برای تو نوشته ام
واز گام هایم که باشعف بر می دارم
می دانند که برای شوق دیدار توست .
تو همیشه مهمان دل منی
این دل سرای توست و
همیشه به یاد تو وبرای تو
می لرزد.
راستی «همنفس » بهت گفتم که دوستت دارم ؟ !!!