عشق
این است که جغرافیایی نداشته باشد
و تو
تاریخی نداشته باشی
عشق این است که تو
با صدای من سخن بگویی
با چشمان من ببینی
و هستی را
با انگشتان من
کشف کنی

ﺑﺎﺭﺍﻥ ﭘﯽ ِ ﺑﺎﺭﺍﻥ، ﭘﯽ ِ ﺑﺎﺭﺍﻥ، ﭘﯿﺎﭘﯽ...
ﺗﺎ ﮐﯽ ﺑﺒﺎﺭﻡ ﺩﺭ ﻧﺒﻮﺩﻥ ﻫﺎﺕ؟ ﺗﺎ ﮐﯽ؟!
ﺍﯾﻦ ﺟﺎ ﺗﻤﺎﻡ ﻣﺎﻩ ﻫﺎﯾﻢ ﺑﯽ ﺗﻮ ﺳﺮﺩﻧﺪ
ﺷﻬﺮﯾﻮﺭﻡ ﻓﺮﻗﯽ ﻧﺪﺍﺭﺩ ﺑﯽ ﺗﻮ ﺑﺎ ﺩﯼ

دیدی ای دل که غم عشق دگربار چه کرد
چون بشد دلبر و با یار وفادار چه کرد

آه از آن نرگس جادو که چه بازی انگیخت
آه از آن مست که با مردم هشیار چه کرد

اشک من رنگ شفق یافت ز بی مهری یار
طالع بی شفقت بین که در این کار چه کرد

برقی از منزل لیلی بدرخشید سحر
وه که با خرمن مجنون دل افگار چه کرد

ساقیا جام می ام ده که نگارنده غیب
نیست معلوم که در پرده اسرار چه کرد

آن که پرنقش زد این دایره مینایی
کس ندانست که در گردش پرگار چه کرد

فکر عشق آتش غم در دل حافظ زد و سوخت
یار دیرینه ببینید که با یار چه کرد

می خواهم ببوسمت ؛
اگر این شعر های شعله ورم ، دهانی بگذارند !
می خواهم دستت را بگیرم ؛
اگر که دست دهد ، این دست ... این قلم
دستی بگذارند !
اینان به نوشتن از تو چنان معتادند
که مجسمه ها ، به سنگ ...
و
سربازان ، به خیالات پیروزی ...

چگونه می شود آنشب شود فراموشم ؟
شبی که برف تنت در حیاط آغوشم...

نشست و چای لبانت چنان مرا دم کرد
که سالهاست پس از رفتن تو می جوشم

شبی که فاصله صلح تن به تن با تو
بجز حریر لباست نبود و تن پوشم

همان شبی که نفس در نفس گره می خورد
و دار قالی مویت رسید تا دوشم

شبی که هر نفسش عمر جاودانی بود
عجب ! که خاطره اش کرده باز بی هوشم

اگر چه رفتی و من در کویر تنهایی
به یاد مستی آنشب سراب می نوشم

هنوز هم که هنوز است خواب می بینم
نشسته برف تنت در حیاط آغوشم