نمی دانم چرا وقتی،
دلم درگیر یاد توست،
هوا دلگیر و بارانیست…
صدای رعد هم جاریست…
نه رویایی ، نه کابوسی ،
هر آنچه هست بیداریست…
نمکدان می شود ابر و…
نمکها روی زخم دل …
و این آغاز یک موضوع تکراریست…!
هنرها دارد این باران،
از آن لحظه که می بارد،
تبم در گریه می سوزد…
تحمل کینه می توزد…
و تن هم طبق معمول همیشه
پیله ی افسوس می دوزد…
دلم دلتنگ یاد توست..
هیچ میدانی که شب شد من شدم ، دیوانه ات
بی سر و سامان شدم اواره در ویرانه ات
هیچ میدانی که در قلبم شدی سلطان عشق
مست مِی بودم مرا راندی تو از میخانه ات
هیچ میدانی قسم خوردم که لیلایت شوم
مو پریشان کرده ای دانی شوم من شانه ات
خوب دانستی که من دیوانهء شهر توام
قصه ها گفتی تو بر من تا شدم افسانه ات
لحظه ای غافل شدم رفتی و تنها مانده ام
گم شدم یا گم نمودم من مسیر خانه ات
خوب فهمیدی که در قلبم حکومت میکنی
پر نمودم از شرابی ناب من پیمانه ات
رسم عاشق این نباشد دل ز دلبر بشکند
شب شد و من باز هم دیوانه ام ، دیوانه ات
از پیش من هرگز نرو، من بی تو تنها می شوم
با حرف هر بیگانه ای، رسوای رسوا می شوم
تنها رهایم می کنی، وقتی که محتاج توام
صد بار اگر ترکم کنی، صد بار شیدا می شوم
گم می شوم در چشم تو، تا یک نظر بر من کنی
با یک نگاهت نازنین، من باز پیدا می شوم
من قطره ام دریای من، گم گشته ام در ساحلت
با اینکه ناچیزم ولی، من با تو دریا می شوم
من شوکت و ملک جهان، هرگز نمی خواهم ولی
تا تو نگاهم می کنی، سلطان دنیا می شوم
معنا ندارم بی تو من، در دفتر و دیوان دل
اما چو اسمت می رسد، شیدای شیدا می شوم
وقتی تو باشی پیش من، چیزی نمی خواهد دلم
از پیش من هرگز نرو، من بی تو تنها می شوم...