داشتم از این شهر می رفتم
صدایم کردی
جا ماندم
از کشتی سفید آرزوها
که رفت و غرق شد
سپاسگزارم از تو
اما
این فقط می تواند یک قصه باشد
در این شهر دود و آهن
دریا کجا بود
که من بخواهم سوار کشتی شوم و
تو صدایم کنی
می خواهم بگویم
نجاتم دادی
تا اسیرم کنی
من با کنایه حرف می زنم !


عشق که سراغت بیاید
آدم ها برایت دو دسته می شوند
یه عده شبیه او
و بقیه ناشناس...
وای به روزی که عشق برود
و تمام دنیا بشود
یک عده شبیه او..

.اگر از قند لبت حومه قم شعبه سوهان بزنی





پوز این حاج حسین و پسران را تو چه آسان بزنی

دوستت دارم
و نگرانم روزی بگذرد
که تو تن زندگی ام را نلرزانی
و در شعر من انقلابی بر پا نکنی
و واژگانم را به آتش نکشی.

دوستت دارم
و هراسانم دقایقی بگذرند ،
که بر حریر دستانت دست نکشم
و چون کبوتری بر گنبدت ننشینم
و در مهتاب شناور نشوم .
سخن ات شعر است
خاموشی ات شعر

و عشقت ،
آذرخشی میان رگ هایم ،
چونان سرنوشت.

آنقَدَر بی"تو"مست وخرابم که نگو
آنقَدَر دوری تو داده عذابم که نگو

مثل یک پیچک غمگین شده از رفتن تو
تا بیایی همه جا در تب و تابم که نگو

فکر کردی بروی مثل تو آرام شوم
به خدا کوره ی سوزان و مذابم که نگو

ناگهان دست به دامان خرافات شدم
آنقَدَر دلخوش آن وقت جوابم که نگو

خنده دارست ولی عشق کجا عقل کجاست
دل پشیمان شده ی درس و کتابم که نگو

با تو انگار شب و روزِ خدا مال من است
بی تو آنقدر تهی مثل حبابم که نگو