حس می‌کنم می‌شناسمت!

از لابه‌لای خاطرات یخ زده‌ام آمده‌ای...

انگار در انتهای ترانه‌هایی دمیده‌ای

که سال‌هاست در گلوگاه دلم انبار شده است

...

می‌شناسمت آری!

تو همانی که با تو قدم به ماورای

هر چه که هست می‌گذاشتم

و طنین مهربانی‌ات را در دلم می‌شنیدم

...

می‌شناسمت به یقین!

از ابتدای خلقت عشق می‌شناسمت

همان زمانی که دلم 

به حضور پرحرارتت گواهی می‌داد

...

می‌شناسمت آری!

از نجوای عمیق دلت می‌شناسمت

وقتی می‌گویی بانو...

وقتی می‌گویی عزیز...

وقتی از دلتنگی‌هایت می‌گویی

...

خوب می‌شناسمت!

تمام این سال‌ها دلم از من نشانی تو را می‌گرفت

در فراسوی مرزهای دلم

همیشه دوستت می‌داشتم

و دوستی و عشق بعید تو

مرا شوریده‌سر می‌کرد

...

می‌شناسمت به عشق!

زندگی آنقدر مه‌آلود بود که ما یکدیگر را در عبورها گم کردیم

اما حالا که پائیز است و

قطرات مهربان باران تن ذهنم را می‌شوید

آینه وجودت برایم شفاف‌تر می‌شود

و من

بیشتر از همیشه می‌شناسمت..

راه عبادت تو کم نیست

با لبهایم پرستش می کنم تو را

ذکر نامت می کنم

بر لبانت بوسه می زنم

با گیسوانم پرستش می کنم تو را

روی پاهایت می ریزم

آغوشت را پنهان می کنم

به عرش می برم

به فرش می ریزیم

راه عبادت تو کم نیست برای من

با چشمانم

خیره درچشمانت ذکر می خوانم

روزی هزار بار پلکهایم را می بندم

دربیداری وخواب تورا می بینم

با هرتصویرت بپا می خیزم

این یک قیامت است

عبادت تو

من به تو ایمان دارم


حال من و تو
حال عقربه های ساعتی است
که مدام از پی هم می دوند
تا شاید
مگر معجزه ای شود و ساعتی یکبار
یکدگر را در آغوش کشند
هرچند برای لحظه ای
لحظه ای هرچند کوتاه
اما فراموش نشدنی
از همان لحظه ها
که نمی توان از کنارشان گذشت
به همین سادگی ها
.
دویدن و نرسیدن
سهم من بود و تو بود و آن دو عقربه
.
کاش یا عشق عقربه ها جور دیگری بود
یا عشق من و تو
و یا این سرنوشت لعنتی
که کسی برای نوشتنش سوالی از من و تو نکرد
.
اینگونه یا ساعت از حرکت باز می ایستاد
یا این روزگار لعنتی
و یا این تکاپوی رسیدن را
شیرینی وصل پایان می داد


اگر شبی فانوس نفس‌های من خاموش شد،

اگر به حجله آشنایی،

در حوالی خیابان خاطره برخوردی

و عده ای به تو گفتند:

-کبوترت در حسرت پر کشیدن پرپر زد!

تو حرفشان را باور نکن!

تمام این سال‌ها کنار من بودی!

کنار دلتنگی دفاترم!

در گلدان چینی اتاقم!

در دلم...

تو با من نبودی و من با تو بودم!

مگر نه که با هم بودن،

همین علاقه ساده سرودن فاصله است؟

من هم هر شب،

شعرهای نو سروده باران و بوسه را

برای تو خواندم!

هر شب، شب بخیری به تو گفتم

و جواب ِ تو را،

از آن سوی سکوت ِ خوابهایم شنیدم!

تازه همین عکس ِ طاقچه نشین ِ تو،

هم‌صحبت ِ تمام دقایق تنهایی من بود!

فرقی نداشت که فاصله دست‌هامان

چند فانوس ِ ستاره باشد،

پس دلواپس ‌انزوای این روزهای من نشو،

اگر به حجله ای خیس

در حوالی خیابان خاطره برخوردی!


چرا فراموش کرده ای

پیش از خوابت

چراغِ خواسته هایِ سوزانِ مرا

خاموش کنی؟

تو در من

نشانی درخشان به جای گذاشتی

برای پرندگانِ شکارچی.