تو بعد از کشف الکل،

شاعرانه ترین کشف بشری

من از سرودن تو

مست می شوم...!

تمام دنیا

محله‏ ی کوچکی ‏ست

که تو در آن متولد می شوی

و من

میان بازیِ بچه ‏های محله

به عشق تو

پیر می شوم..!

آن‌قدر خوابت را دیده‌ام

که واقعیتت را از دست داده‌ام

آیا هنوز وقت آن نرسیده که

در آغوشت کشم؟

و بر آن لب‌ها، بوسه زنم

میلادِ صدای دلنشینت را؟

 

آن‌قدر خوابت را دیده‌ام

که بازوانم عادت کرده‌اند

سایه‌ات را در آغوش کشند

و یکدیگر را بیابند،

بی‌آن‌که گردِ تنت پیچیده‌ باشند

اگر با واقعیتِ تو که روزها و سال‌هاست

که تسخیرم کرده‌ای، روبرو شوم،

بی‌تردید به سایه‌ای بدل خواهم شد

آه! ای توازن احساسات!

آن‌قدر خوابت را دیده‌ام

که بی‌شک فرصتی نمانده‌ تا بیدار شوم

ایستاده می‌خوابم، تمام‌قد، رو به زندگی

رو به عشق و رو به سوی تو

تنها تو را می‌بینم

آن‌قدر در رویاهایم پیشانی و لب‌هایت را لمس کرده‌ام

که لمس واقعی‌شان، خیالی‌تر است!

آن‌قدر خوابت را دیده‌ام،

با تو راه رفته‌ام، حرف زده‌ام در رویا

با سایه‌ی تو خوابیده‌ام

که دیگر از من چیزی به جا نمانده ‌است

و سایه‌ای شده‌ام

در میان اشباح و سایه‌ها

سایه‌ای که با سُرور گام می‌گذارد

بارها و بارها

روی عقربه‌ی خورشیدی ِ ساعت زندگیِ تو.


دوستت دارم

با اینکه تو خیلی چیزها را نمی بینی

مثل همین گوشواره های ستاره ام

که فقط دو ستاره ی معمولی نیستند

و به تنهایی می توانند تمام جهان را روشن کنند

اگر تو بخواهی

یا همین سبزی دامنم

که از تمام دشت های بهاری

تکه ای با خودش دارد..

 

دوستت دارم

با اینکه تو گاهی می روی

و می گذاری با دردهایم نفس بکشم

با دردهایم برقصم

و گنجشک ها

یکی یکی به حال و روزم گریه کنند

من در دست‌هایت

به دنبال ماهی های کوچک قرمزم می گردم

که برایم نگه داشته بودی

در چشمانت به دنبال آهوها

و روی لبانت هم می خواهم گل بکارم

تا بهار بشود.

امشب بیا و در رویا
مرا ببر به اولین قرار
ناب ترین بوسه
مقدس ترین آغوش
همان جا رهایم کن
می خواهم اشتباهم را جبران کنم!
این بار آنجا از خوشحالی ...
خواهم مرد !!