غمخوار من ! به خانه ی غم ها خوش آمدی

 بامن به جمع مردم تنها خوش آمدی

بین جماعتی که مرا سنگ می زنند

 می بینمت ، برای تماشا خوش آمدی

 راه نجاتم از شب گیسوی دوست نیست

 ای من ! به آخرین شب دنیا خوش آمدی

پایان ماجرای دل و عشق روشن است

 ای قایق شکسته به دریا خوش آمدی

 با برف پیری ام سخنی غیر از این نبود

منت گذاشتی به سر ما خوش آمدی

ای عشق ، ای عزیز ترین میهمان عمر

دیر آمدی به دیدنم اما خوش آمدی

سلام ، حال همه ما خوب است ،
ملالی نیست جز گم شدن گاه به گاه خیالی دور ،
که مردم به آن شادمانی بی سبب می گویند .
با این همه عمری اگر باقی بود ، طوری از کنار زندگی می گذرم
که نه زانوی آهوی بی جفت بلرزد نه این دل ناماندگار بی درمان !
تا یادم نرفته است بنویسم ، حوالی خوابهای ما سال پربارانی بود .
می دانم همیشه حیاط آنجا پر از هوای تازه بازنیامدن است
اما تو لااقل ، حتی هر وهله ، گاهی ، هر از گاهی
ببین انعکاس تبسم رویا ، شبیه شمایل شقایق نیست !
راستی خبرت بدهم ؛ خواب دیده ام خانه ای خریده ام
بی پرده ، بی پنجره ، بی در ، بی دیوار . . . هی بخند !
بی پرده بگویمت ، فردا را به فال نیک خواهم گرفت
دارد همین لحضه یک فوج کبوتر سپید ، از فراز کوچه ما می گذرد
باد بوی نامه های کسان من می دهد
یادت می آید رفته بودی خبر از آرامش آسمان بیاوری ! ؟
نه ری را جان !
نامه ام باید کوتاه باشد ، ساده باشد ، بی حرفی از ابهام و آینه ،
از نو برایت می نویسم
حال همه ما خوب است
اما تو باور مکن... !


بزار پای این آرزوم وایستم
به هرکی بهم گفت ازت رد شده
قسم میخورم من خودم خواستم
منو جون پناه خودت کن برو
من از زخم هایی که خوردم پرم
تو باید از این پله بالا بری ، توبالا نری من زمین میخورم
درست لحظه ای که تو باید بری،اسیر یه احساس مبهم شدیم
ببین بعد یک عمر پرپر زدن،چه جای بدی عاشق هم شدیم
♫♫♫
برای تو مردن شده آرزوم
یه حقی که من دارم از زندگیم
نگاه کن تو این برزخ لعنتی
چه مرگی طلب کارم از زندگی
به هرجا رسیدم به عشق تو بود
کنار تو هرچی بگی داشتم
ببین پای تاوان عشقم به تو
عجب حسرتی تو دلم کاشتم
اگه فکر احساسمونی برو ، اگه عاشق هردومونی برو
تو این نقطه از زندگی مرگ هم ، نمیتونه از من بگیره تورو


چشمان تو
سلام بهاری ست
در خشکسالی بیداد
که یارای دشنه گرفتن نیست اما
آواز تو
گلوله ی آغاز
که بال گشودست به جانب دیوار
دیوارها اگر که دود نگشتند
آواز پاک تو
رود بزرگ میهن
این رود، در لوت می دمد
تا در سرتاسر این جزیره ی خونین
سروها و سپیدار
سایه سار تو باشد.

چرا با من، فقط با من
نمیشه چلچراغ چشم تو روشن
چرا با تو، فقط باتو
نگاه من، نمیشه لایق خواستن

 

نگاه کن من چه بی اندازه از عشقِ تو پر هستم
چگونه در سیاهی دو چشمای تو گم هستم
چگونه می رسم با تو به دنیای شکوفایی
چگونه می شکنم بی تو در اندوه شکیبایی
چگونه می کِشم با تو به دوشم بارِ تنهایی
چگونه می برم با تو امروز و به فردایی
نذار تا اینهمه خواستن
سبب سازِ جدایی شه
دلیلِ مرگ یک عشقه
هنوز با تو خدایی شه

 

چرا با من فقط با من
نمیشه چلچراغ چشم تو روشن
چرا با تو فقط با تو
نگاه من نمیشه لایق خواستن
نگاه من نمیشه لایق خواستن.