روزی فرا میرسد که انسان فراموش میکند
حتی دوست داشتنیترین خاطرهها را
اقلا تو هر شب با صدای خسته
وقتی عقربه روی ساعت دوازده ایستاد
فراموشم نکن
زیرا من هر شب در آن ساعت
با تو زندگی کرده ، به تو فکر میکنم
در خیالم ، پریشان حال قدم میزنم
تو هم جایی که تاریکی سکوت میکند
فراموشم نکن
در آن ساعت خندهات پاشیده میشود
مثل یک مشت آب بر تنم ، ای عشقم
و در سرت باد شیدا
اگر روزی دیوانه وار وزید
فراموشم نکن
بر پایم چارق ، به دستم عصا
به خاطر تو در این راهها آوارهام
بعد از سالها بازگشتام به سویت
در روز قیامت هم باشد
فراموشم نکن
اگر هنوز لباس سبزت را داشته باشی
روزی برایم بپوشش
شبنم روی میخک صورتی توی گلدان
و پرنده خسته را در باغچه اگر دیدی
فراموشم نکن
روزی که با دردی بزرگ گُر میگیرم
در آن دوردستها هم که باشی بیا
به سوی مردی که تا ابد دوستت دارد بیا
قول بده روزی هم که نباشم
فراموشم نکنی