عشق
نه در لبان زنان است
و نه در اندام آنان
عشق
زیر پلک های یک زن جای دارد
و او در زیر پلک هایش نگه می دارد
مرد را

زن
هر قدر هم که بشکند دلش
هیچ اشکی نمی ریزد
فقط چشمانش را می بندد محکم و سفت
و مرد
 در همان جا می ماند

زن
هرگز
فراموش نمی کند
هرگز
رها نمی کند
مرد را

خیلی چیزها شروع میکنند به افتادن
مثل فصلها ، برگها
روزها و شبها
و بعد دوباره برمیخیزند
آن افتادنها بیصداست
اما افتادن قلب مرا همه شنیدند
انکار نمیکنم
عاشقت هستم
آنکه عاشق ترست قوی ترست

هر بار
که سر بر شانه ام می نهی
هنگام که غرق در طره ی موهایت می شوم
در بیشه ی گیسوانت
چونان پروانه ای سرگردان
گم می شوم و باز نمی آیم

هر بار که دست در دستانم می گذاری
پنج انگشتم
پنج ماهیِ کوچک می شوند
می روند در ژرفای دیدگانت
گم می شوند و باز نمی آیند

و هنگام
که به پیکر خود باز می گردم
آن دَم است
که می بینم تنهایم وُ
تو
اینجا نیستی

چه کرده ای
که از پشت فرسنگها و سالها فاصله
بی آنکه ببینمت
بی آنکه لمست کنم
بی آنکه هرگز بوسیده باشمت
ازآنِ تو شدم
متعهدترین لااُبالی دنیا
احساس می کنم بکارت ذهنم
درحال ترمیم است
به کارَت میآیم ؟

روزی فرا می‌رسد که انسان فراموش می‌کند
حتی دوست داشتنی‌ترین خاطره‌ها را
اقلا تو هر شب با صدای خسته
وقتی عقربه روی ساعت دوازده ایستاد
فراموشم نکن

زیرا من هر شب در آن ساعت
با تو زندگی کرده ، به تو فکر می‌کنم
در خیالم ، پریشان حال قدم می‌زنم
تو هم جایی که تاریکی سکوت می‌کند
فراموشم نکن

در آن ساعت خنده‌ات پاشیده می‌شود
مثل یک مشت آب بر تنم ،‌ ای عشقم
و در سرت باد شیدا
اگر روزی دیوانه وار وزید
فراموشم نکن

بر پایم چارق ، به دستم عصا
به خاطر تو در این راه‌ها آواره‌ام
بعد از سال‌ها بازگشت‌ام به سویت
در روز قیامت هم باشد
فراموشم نکن

اگر هنوز لباس سبزت را داشته باشی
روزی برایم بپوشش
شبنم روی میخک صورتی توی گلدان
و پرنده خسته را در باغچه اگر دیدی
فراموشم نکن

روزی که با دردی بزرگ گُر می‌گیرم
در آن دوردست‌ها هم که باشی بیا
به سوی مردی که تا ابد دوستت دارد بیا
قول بده روزی هم که نباشم
فراموشم نکنی