مگر چشمان ساقی بشکند امشب خمارم را
مگر شوید شراب لطف او از دل غبارم را
بهشت عشق من در برگ ریز یادها گم شد
مگر از جام می گیرم سراغ چشم یارم را
به گوشش بانگ شعر و اشک من نا آشنا آمد
به گوش سنگ می خواندم سرود آبشارم را
به جام روزگارانش شراب عیش و عشرت یاد
که من با یاد او از یاد بردم روزگارم را
پس از عمری هنوز ای جان به یاری زنده می دارد
نسیم اشتیاق من چراغ انتظارم را
خزان زندگی از پشت باغ جان من برگشت
که دید از چشم در لبخند شیرین بهارم را
من از لبخند او آموختم درسی که نسپارم
به دست نا امیدی ها دل امیدوارم را
هنوز از برگ و بار عمر من یک غنچه نشکفته است
که من در پای او می ریزم اکنون برگ و بارم را
به شیوه نیاکانم عاشق می شوم
انگار دوران مدرن اندیشه هایش را برای عقل من نفرستاده است
به شیوه نیاکانم مالیخولیا گرفته ام
یاد نگرفتم
دربستر تو آرام بگیرم
پاهایم را برهنه روبرویت بگذارم
سیگاری دود کنم
جرعه ای بنوشم
از فلسفه های کانت و مارکس بگویم
از اندیشه های سارتر سخنی بگویم
برای خوابیدن با تو از دوبوار مثالی بزنم
و شعرهای الیوت را بگذارم کنار بودلر و بگویم خودم سروده ام
تنها به شیوه نیاکانم
پشت پرده ای می نشینم
حجله ای زیبا مهیا می کنم
تا تو بعد از نبردی خونین بیایی
خودت پیراهنم را بگشایی
بیشتر ازاین شرم دارم برایت بنویسم
تو خودت به شیوه های فلسفه ی امروز معنایش کن
عاشقی من همین است
دلبرا عمریست تا من دوست می دارم ترا
در غمت می سوزم و گفتن نمی یارم ترا
وای بر من کز غمت می میرم و جان می دهم
واگهی نیست از دل افگار بیمارم ترا
ای به تو روشن دو چشم گر درآری سر به من
از عزیزی همچو نور دیده می دارم ترا
داری اندر سر که بگذاری مرا و من برآنک
در جمیع عمر خویش از دست نگذارم ترا
خواری و آزار بر من ، گر به تیغ آید ز تو
خارم اندر دیده ، گر با گل بیازارم ترا
یک زمان از پای ننشینم به جست و جوی تو
یا کنم سر را فدایت ، یا به دست آرم ترا
نیست شرط ای دوست ، با یاران دیرینت جفا
شرم دار آخر که من یار وفادارم ترا