همرنگ گونه های تو مهتابم آرزوست
چون باده ی لب تو می نابم آرزوست
ای پرده پرده ی چشم توام باغ های سبز
در زیر سایه ی مژه ات خوابم آرزوست
دور از نگاه گرم تو، بی تاب گشته ام
بر من نگاه کن، که شب و تابم آرزوست
تا گردن سپید تو گرداب رازهاست
سر گشتگی به سینه ی گردابم آرزوست
همه ی گل هایم
ثمره ی باغ های توست
و هر می که بنوشم من
از عطای تاکستان توست
و همه ی انگشتری هایم
از معادن طلای توست ...
و همه ی آثار شعری ام
امضای تو را پشت جلد دارد!
***
دوستت دارم
و هراسانم دقایقی بگذرند
که بر حریر دستانت دست نکشم
و چون کبوتری بر گنبدت ننشینم
و در مهتاب شناور نشوم
سخن ات شعر است
خاموشی ات شعر
و عشقت
آذرخشی میان رگ هایم
چونان سرنوشت.
ای دوست عشق را مشکن ، حیف از اوست دوست
این شیشه را به سنگ مزن ، عمر من در اوست
بار نخست نیست که با بار شیشه عشق
از سنگلاخ می گذرد ، پس چه های و هوست ؟
تاری ز طره دادی امانت مرا شبی
یعنی طناب دار تو زین رشته های موست
یک گام دور گشتی و نزدیک تر شدی
عشق است و هیچ سوی غریبش هزار سوست
سرگشته چون من و تو در آیا و کاشکی
صد پی خجسته گمشده ی این هزار توست
ماهی شدن به هیچ نیرزد نهنگ باش
بگریز از این حقارت آرامشی که جوست
با گردباد باش که تا آسمان روی
بالا پسند نیست نسیمی که هر زه پوست
مرداب و صلح کاذب او ، غیر مرگ نیست
خیزاب زندگی است همه گرچه تندخوست
با دیرو دوری از سفرش دل نمی کند
مرغی که آستانه ی سیمرغش آرزوست
تا همدم کسی نشود دم نمی زند
نی ، کش هزار زمزمه پرداز در گلوست
نازی است تو را در سر ، کمتر نکنی دانم
دردی است مرا در دل ، باور نکنی دانم
خیره چه سراندازم بر خاک سر کویت
گر بوسه زنم پایت ، سر برنکنی دانم
گفتی بدهم کامت اما نه بدین زودی
عمری شد و زین وعده ، کمتر نکنی دانم
بوسیم عطا کردی ، زان کرده پشیمانی
دانی که خطا کردی ، دیگر نکنی دانم
گر کشتنیم باری هم دست تو و تیغت
خود دست به خون من ، هم تر نکنی دانم
گهگه زنی از شوخی حلقه در خاقانی
خانه همه خون بینی ، سر درنکنی دانم
هان ای دل خاقانی سر در سر کارش کن
الا هوس وصلش ، در سر نکنی دانم
گرچه به عراق اندر سلطان سخن گشتی
جز خاک در سلطان افسر نکنی دانم