مرا عشق تو در پیری جوان کرد
دلم را در غریبی شادمان کرد
به آفاق شبم رنگ سحر داد
مرا آیینه دار آسمان کرد
خوشا مھری که چون در من درخشید
جھان را با من از نو مھربان کرد
خوشا نوری که چون در اشک من تافت
نگاهم را پر از رنگین کمان کرد
هزاران یاد ، خودش را در هم آمیخت
مرا گنجینه ی یاد جھان کرد
غم تلخ مرا از دل به در برد
تب شوق تو را در من روان کرد
وزان تب ، آتشی پنھان برافروخت
که شادی را به جانم ارمغان کرد
مرا با چون تویی هم آشیان ساخت
تو را با چون منی همداستان کرد
گواهی بھتر از حافظ ندارم
که قولش این غزل را جاودان کرد
شب تنھایی ام در قصد جان بود
خیالت لطفھای بیکران کرد
اگر برف بر همه کوهها ببارد
اگر بوران قلهها را بپوشاند
و اگر توفان همه روشناییها را ببلعد
صبر کن
ای عشق آتشین من
ای عشق تو میراث فرداها
صبر کن
اینک
حتی اگر از سرما خاکستر شوم
حتی اگر از تشویش بلرزم
وقت در آغوش کشیدن امید است
امید با عشق فریاد میزند
و دل است هماورد عشق
و بالاندن عشق
کار پر مهابتی است
رنج هزاران ساله را
و حرص آینده را
این گلیم پر نقش و نگار را
یعنی زحماتم را
یعنی قلبم را
به تو هدیه میکنم
ای عشق آتشین من
ای عشق تو میراث فرداها
بی درنگ
بی پروا
صبر کن
وقتی
جلوی راهم
سبز شدی که پاییز
از تمام درخت های شهر
بالا رفته بود و باد
خاطراتمان را کف خیابان ریخته بود
خاطراتی که سالها
لا به لای شعرهایمان خاک می خورد
و هر روز خط های بیشتری
بر پیشانی دفترمان می انداخت
حالا آمده ای و
رو به رویم ایستاده ای
و هوای بینِ ما آنقدر سرد است
که می ترسم حتی یک لحظه
حرف هایم را از دهانم دربیاورم
می ترسم
بغض ببندد راه گفتنم را
و اشک ها هرگز
به رشته ی گریه در نیایند
دیر آمدی
آنقدر که زندگی را
به چهار فصل باخته ام
و قلبم دیگر
با هیچ گناه عاشقانه ای گُر نمی گیرد