مردان برای جاودانگی می جنگند
ماه را فتح می کنند
می نویسند
کشور گُشایی می کنند
می کُشند و کُشته می شوند

اما زنان برای جاودانگی کافی ست
معشوقِ شاعری شوند
تا نام و یادشان را در شعر
جاودانه کند

یقین دارم
تو را دوست دارم
من تو را صادقانه دوست دارم
تو را به دور از غرور
به دور از ریا
مثل کودکی به دور از دروغ
تو را مثل نیمه ی جان
مثل لحظه ی اولین دیدار
اولین بوسه
اولین آغوش
من تو را عاقلانه دوست دارم

گاهی گر از ملال محبت بخوانمت
دوری چنان مکن که به شیون برانمت

چون آه من به راه کدورت مرو که اشک
پیک شفاعتی است که از پی دوانمت

تو گوهر سرشکی و دردانه صفا
مژگان فشانمت که به دامن نشانمت

سرو بلند من که به دادم نمی رسی
دستم اگر رسد به خدا می رسانمت

پیوند جان جدا شدنی نیست ماه من
تن نیستی که جان دهم و وارهانمت

ماتم سرای عشق به آتش چه می کشی
فردا به خاک سوختگان می کشانمت

تو ترک آبخورد محبت نمی کنی
اینقدر بی حقوق هم ای دل ندانمت

ای غنچه گلی که لب از خنده بسته ای
بازآ که چون صبا به دمی بشکفانمت

یک شب به رغم صبح به زندان من بتاب
تا من به رغم شمع سر و جان فشانمت

چوپان دشت عشقم و نای غزل به لب
دارم غزال چشم سیه می چرانمت

لبخند کن معاوضه با جان شهریار
تا من به شوق این دهم و آن ستانمت

وقتی تو نیستی
حرف های زیادی هست برای با تو گفتن
و در حضورت
تنها تشنه ی شنیدنم
اما تو در سکوت
با نگاهی عمیق به من می نگری
و من شرمسارانه خاموش می مانم
چه کنم ؟
نباید حرف های بیهوده ام
لحظه های تو را به باد دهند
اگر در اسارت این همه اندوه نبودیم
همه چیز ، خنده بر لبهایمان می نشاند

و کاش ندانى
تمام این سال ها
مرگبارترین فصل‌ها پاییز بوده است
که بعد از تو
رو به جاده ی شمال که میروم
نه عطرِ دریا سرشار ترم می‌‌کند
نه بوییدن ساقه‌های برنج عاشق ترم
نه  اندوه پر ابهت سبزِ جنگل ، شاعر ترم
و کاش هرگز ندانی
مشقت شب‌های بی‌ تو را مانوس شدن
مرگی ‌ست هزار باره
محو شدنی غم انگیز
آرام آرام
بی‌ امان
و هزار باره