یا بفرما به سرایم
یا بفرما به سَر، آیم

غرضم وصل تو باشد
چه تو آیی، چه من آیم

گر بیایی دهمت جان
ور نیایی کُشَدم غم

من که بایست بمیرم
چه بیایی، چه نیایی

قشنگی زندگی
یکیش موهای توست ...
گل من !
نه این که راه بروی باد را پریشان کنی ...
نه !
در آغوشم بخوابی
که موهات را نفس بکشم ...
آرام در باغ روحت بچرخم
در بهشت پرتقال و نارنج
و قشنگی بودنت را به تنت بگویم ...

من سالیان پیش باید
سرم را بر شانه های تو می گذاشتم

و می مردم
سال هایی که پاهایم
در شهر بی ناله و متروک جا مانده بود
و کسب و کارم
سرشماری جنازه های بی سر بود
کجا بودی که ندیدمت؟
آن سال ها که بر زمین می خوردم
و دستی نبود که از خون بلندم کند
چرا به حرمت دهانی

که التماس دعا می خواست
نگفته بودی سلام؟
حالا که دیگر
از آن موهای دخیل بسته بر درختان خشک
چیزی نمانده است
این روزها تکه پاره تر از آنم
که بخواهی به لبخند و بوسه ای
به هم پیوندم زنی.

به تو گفتم: «گنجشک کوچک من باش
تا در بهار تو من درختی پرشکوفه شوم».
و برف آب شد، شکوفه رقصید، آفتاب درآمد.
من به خوبی ها نگاه کردم و عوض شدم
من به خوبی ها نگاه کردم
چرا که تو خوبی و این همه اقرارهاست،

بزرگ ترین اقرارهاست.
من به اقرارهایم نگاه کردم
سال بد رفت و من زنده شدم
تو لبخندی زدی و من برخاستم
دلم می خواهد خوب باشم
دلم می خواهد تو باشم و

برای همین راست می گویم
نگاه کن
با من بمان...

من آن درخت زمستانی ، بر آستان بهارانم
که جز به طعنه نمی خندد، شکوفه بر تن عریانم
زنوشخند سحرگاهان ،خبر چگونه توانم داشت
منی که در شب
بی پایان،گواه گریه بارانم


شکوه سبز بهاران را،برین کرانه نخواهم دید
که رنگ زرد خزان دارد،همیشه خاطر ویرانم...
کجاست باد سحرگاهان ، که در صفای پس از باران
کند به یاد تو ، ای ایران! به بوی خاک تو مهمانم