تو را می خواهم
برای پنجاه سالگی
شصت سالگی
هفتاد سالگی
تو را می خواهم برای خانه ای که تنهاییم
تو را می خواهم برای چای عصرانه
تلفن هایی که می زنند
و جواب نمی دهیم
تو را می خواهم
برای تنهایی
تو را می خواهم
وقتی باران است
برای راهپیمایی آهسته ی دوتایی
نیمکت های سراسر پارک های شهر
برای پنجره ی بسته
و وقتی سرما بیداد می کند
تو را می خواهم
برای پرسه زدن های شب عید
نشان کردن یک جفت ماهی قرمز
تو را می خواهم
برای صبح
برای ظهر
برای شب
برای همه ی عمر
رهگذر
به من بگو
برای دیدنت کجا بایستم ؟
تو از کدام کوچه ، خیابان ؟
کدام شهر می گذری ؟
از تو کجا گریزم ؟
گریز پای بی قرار
کی می آیی ؟
چی تنت می کنی ؟
به دست های منتظرم چی بگویم ؟
با دل دیوانه ام چه کنم ؟
عاشقانه هایم را کجا بنویسم که بخوانی ؟
چشم هات را چی بخوانم که ندانی ؟
برای سیر کردن نگاه
عمر نوح از کی طلب کنم ؟
رهگذر قشنگ من
دست هات را کی بگیرم ؟
برای خنده هات کی بمیرم ؟
با تو بودن خوبست
و کلام تو
مثل بوی گل، در تاریکی است
مثل بوی گل در تاریکی، وسوسهانگیز است.
بوی پیراهن تو
مثل بوی دریا، نمناک است
مثل باد خنک تابستان
مثل تاریکی، خوابانگیز است.
گفتگو با تو
مثل گرمای بخاری و نفسهای بلند آتش
میبرد چشم خیالم را
تا بیابانهای دورترین خاطرهها
که در آن گنجشکان بر سنبل گندمها
اهتزازی دارند
که در آن گلها با اخترها رازی دارند...
با این دروغ رنگی درشت
که در میان پلک هایت موج می زند
با این پاهای کشیده و محکم
که یاد مردانگی های رو به انقراض را
در من زنده می کند
با این دهان گوشتی خوش فرم
که به نام کوچک من عادت نکرده اند
با این صدای دو رگه سرخوش
که یک دوستت دارم از آن نمی چکد
چه کرده ای با من!؟
با من چه کرده ای!؟
که بر زمینم می زنی و من
هر بار بلند می شوم
و باز می خواهمتچشمان پربار هیچکس
نمی تواند مرا
بیشتر از شما بشناسد
چشمان تو که در آنها
به خواب می رویم
هر دوی آنها
قلمرو مردانه ام را
دچار افسونی کرده اند
بزرگتر از شبهای زمینی
چشمان تو
جایی که در آن
سیاحت می کنم
به مسیری جدا شده از زمین
هدایتم می کنند
در چشمانت
که خلوت بی انتهایمان را
نشان می دهند
بیشتر از آنچه باور دارند
نیست
هیچکس نمی تواند مرا
بیشتر از تو
بشناسد