رهگذر
به من بگو
برای دیدنت کجا بایستم ؟
تو از کدام کوچه ، خیابان ؟
کدام شهر می گذری ؟
از تو کجا گریزم ؟
گریز پای بی قرار
کی می آیی ؟
چی تنت می کنی ؟
به دست های منتظرم چی بگویم ؟
با دل دیوانه ام چه کنم ؟
عاشقانه هایم را کجا بنویسم که بخوانی ؟
چشم هات را چی بخوانم که ندانی ؟
برای سیر کردن نگاه
عمر نوح از کی طلب کنم ؟
رهگذر قشنگ من
دست هات را کی بگیرم ؟
برای خنده هات کی بمیرم ؟
دشت ها نام تو را می گویند
کوه ها شعر مرا می خوانند
کوه باید شد و ماند
رود باید شد و رفت
دشت باید شد و خواند
در من این جلوه ی اندوه ز چیست؟
در تو این قصه ی پرهیز که چه ؟
در من این شعله ی عصیان نیاز
در تو دمسردی پاییز که چه؟
حرف را باید زد
درد را باید گفت.
سخن از مهر من و جور تو نیست
سخن از تو
متلاشی شدن دوستی است
و عبث بودن پندار سرورآور مهر
آشنایی با شور؟
و جدایی با درد؟
و نشستن در بهت فراموشی
یا غرق غرور؟
سینه ام آینه ای ست
با غباری از غم
تو به لبخندی از این اینه بزدای غبار
آشیان تهی دست مرا
مرغ دستان تو پر می سازند.
آه مگذار، که دستان من
آن اعتمادی که به دستان تو دارد
به فراموشی ها بسپارد
آه مگذار که مرغان سپید دستت
دست پر مهر مرا سرد و تهی بگذارد
من چه می گویم، آه!
با تو اکنون چه فراموشی هاست
با من اکنون چه نشستن ها، خاموشیها ست.
من خسته چون ندارم نفسی قرار بیتو
به کدام دل صبوری کنم ای نگار بیتو
ره صبر چون گزینم من دل به باد داده
که به هیچ وجه جانم نکند قرار بیتو
صنما به خاک پایت که به کنج بیت احزان
به ضرورتم نشیند نه به اختیار بیتو
اگرم به سوی دوزخ ببرند باز خوش خوش
بروم ولی به جنت نکنم گذار بیتو
نفسی به بوی وصلت زدنم بهست جانا
که چنین بماند عمری من دلفکار بیتو
تو گمان مبر که سعدی به تو برگزید یاری
به سرت که نیست او را سر هیچ یار بیتو