بیهوده آزاد می کنم
هوس های کولی ام را
از حضور سلطه گر نامحسوست
بیهوده با تبر حمله ور می شوم
به سایه ات
که بر دیوار زندگی ام افتاده است
دیوار ویران می شود و
سایه ات همچنان می ماند
از آن زنانی نیستم که عشق را
به پنکه ای زنگ زده تبدیل می کنند
که جز چرخیدن در سقف انتظار
هنر دیگری ندارد
حال آنکه عشق تو
مرا رها می سازد

حتی از عشق تو


اما دلم می خواست چهره ات

اولین چهره ای باشد که به من می نگرد
با نخستین نفس های گرم سال نو

از وقتی دوستت دارم
حس می کنم
همه آسمان ها از آن من است
همه جاده ها

از وقتی دوستت دارم
حس می کنم
شعرها
همه ی شعرها عاشقانه تر شدند

از وقتی دوستت دارم
حس می کنم
خدا دارد با من راه می رود
سر می گذارد روی شانه های من
 
از وقتی دوستت دارم
لعنتی
می دانستم که دوستت دارم
ولی نمی دانستم
این قدر دوستت دارم

تو می‌دانی
شب‌ها از خواب پریدن و
دنبال تو گشتن یعنی چی ؟

نه ، نمی‌دانی
بی قراری روز را هم نمی‌دانی

من اما این بلا را دوست دارم
که آوار خیالت بر سرم باشد
دوست دارم
خودم را در این خرابی
آواره‌ات ببینم

نبودنت را ولی دوست ندارم
این دیگر خارج از توان من است

رنج‌های دنیا را
به یک لبخندت می‌خرم
این تسخیر فناناپذیر را دوست دارم

همین که بدانم می‌آیی
لبا‌س‌هام را عوض می‌کنم 
به خودم عطر می‌زنم
آماده و منتظر
جلو در می‌ایستم
و به انتهای خیابان نگاه می‌کنم
انتظارت را دوست دارم
گفتم که
ته خیابان را دوست دارم

لبت نه گوید و پیداست می گوید دلت آری
که اینسان دشمنی یعنی که خیلی دوستم داری

دلت می آید آیا از زبانی این همه  شیرین
تو تنها حرف تلخی را همیشه بر زبان آری

نمی رنجم اگر باور نداری عشق نابم را
که عاشق ازعیار افتاده در این عصرعیاری

چه می پرسی ضمیر شعرهایم کیست ؟ آن من
مبادا لحظه ای حتی مرا این گونه پنداری

تو را چون آرزوهایم همیشه دوست خواهم داشت
به شرطی که مرا در آرزوی خویش نگذاری

چه زیبا میشود دنیا برای من اگر روزی
تو از آنی که هستی ای معما  پرده برداری

چه فرقی می کند فریاد یا پژواک جان من
چه من خود را بیازارم چه تو خود را بیازاری 

صدایی ازصدای عشق خوشتر نیست حافظ گفت
اگرچه بر صدایش زخم ها زد  تیغ  تاتاری

در آخرین نامه ات از من پرسیده بودی
که چه سان تو را دوست دارم؟
عزیزکم ، همچون بهار
که آسمان کبود را دوست دارد
همچون پروانه ای در دل کویر
یا زنبوری کوچک در عمق جنگل
که به گل سرخی دل داده است
و به آن شهد شیرین اش
آری ، من اینگونه تو را دوست دارم
همچون برفی بر بلندای کوه
یا چشمه ای روان در دل جنگل
که تراوش ماهتاب را دوست دارد

عزیزکم
آنگونه که خودت را دوست داری
آنگونه که خودم را دوست دارم
همانگونه دوستت دارم